سرخ میشوم
سبز میشوم
نگاه به نگاهم که میشوی
هوای باغهای سیب از سرم میافتد…
جاذبه
قانون چشمهای تو بود…
از تو تا دلم
راهیست …
که از میان رؤیاها
می گذرد
و من هر روز
با تمام خاطرات راه
به تو می رسم !
تنهایی
ذره ذره خودی نشان میدهد
وقتی تو آن قدر کم پیدایی که
سنگینی روزگارم را
مورچهها به کول میکشند
و من تماشایشان میکنم…
آرزویت که میکنم
لحظه ی آمدنت انگار
دوباره پرستو ها نیامده کوچ میکنند
و من چنین نامنتظر
تو را و بهار را
از نو آرزو میکنم
تو ببین چه میکنی
که من پر از فلوت و دریا شده ام
صدفی به صدف مجاورش گفت:
در درونم درد بزرگی احساس میکنم،
دردی سنگین که سخت مرا میرنجاند.
صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت:
ستایش از آن آسمان ها و دریاهاست.
من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم.
ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.
در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید.
به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت:
آری! تو خوب و سلامت هستی
اما دردی که همسایهات در درونش احساس میکند
مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است.
آبی یعنی آرامش …
کاش سقف خانهی کوچکمان آبی بود …
اگر بود …
انتظار رنگ دیگری داشت:
رنگ آرامش
مرا در آغوش بگیر
سرم را روی شانه ات بگذار
تا همه بدانند
” همه چیز “
زیر سر من است
بــا مـَن از بـودن بـگـــو.. .
گـوشــم را کــَـر کـرده
هـیـآهـوـےِ نــَـبودنـتـــ
به تو تکیه کردهام
و از درخت تنت
شاخههای مهربانی مرا دربر گرفتهاند
اندیشیدن به تو زیباست
و امید بخش
چون گوش سپردن به زیباترین صدا در دنیا
زمانی که زیباترین ترانه ها را میخواند
اما امید برایم بس نیست
دیگر نمیخواهم گوش دهم
می خواهم خود نغمه سر دهم …
چه می شد اگر خدا، آن که خورشید را
چون سیب درخشانی در میانهی آسمان جا داد،
آن که رودخانه ها را به رقص در آورد
و کوه ها را بر افراشت،
چه می شد اگر او، حتی به شوخی
مرا و تو را عوض می کرد
مرا کمتر شیفته
تو را زیبا کمتر
خیابان
شعر بلندیست…
وقتی من با قدمهای تو قدم میزنم!